مجموعه سه جلدی یاران پیامبر صلی الله علیه و آله
این سه کتاب به نام های «در مصاف گرگ ها» ، «شهری پر از مهربانی و مبارزه» و «مقابله با پیمان شوم» نوشته ی داوود امیریان است؛ که در متن های قبلی با او آشنا شدیم. این کتاب ها که به ترتیب 248، 270 و 198 صفحه نگارش شده است، نگاهی داستانی به روزگار و یاران پیامبر صلی الله علیه و آله است که با زبانی کودکانه و یا نوجوانانه به داستان ها و گوشه های کمتر دیده شده ی زندگانی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آلهاشاره می کند. این رمان ها برای کودکان و نوجوانان بسیار قابل فهم است و واقعاً از آنها میتوان استفاده کرد.
برشی از کتاب «در مصاف گرگ ها»:
زید شاهد بود که علی قدمی جلو برداشت و گفت: من با کسی جنگ و دعوا ندارم. فقط آمده ام نصیحت تان کنم. شما امروز جرئت نمودید و به عزیزترین شخصِ من توهین کردید. خودتان را به چند سکه فروختید. به مردی حمله کردید که در جهان چون او کسی نیست. مهربان و بزرگوار. به شما فرصت میدهم بروید و از او معذرت خواهی کنید! آن وقت از اشتباهتان می گذرم.
سعد که به زور بازوی خود می نازید با لودگی گفت: و اگر نرویم؟
– بهتر است پوزش بخواهید.
– برو پسر جان، تو سرت حتی به سینه من هم نمی رسد! یک مشت به تو بزنم راه خانه را گم می کنی! علی نگاهی به چشمان سعد کرد و گفت: آخرین فرصت را غنیمت بشمارید!
سعد نعره زد: حمله!
سعد و ولگردان یکه بزن مکه بر سر علی ریختند.
زید دهانش از حیرت و ناباوری بازماند!
سعد و هفت نفر، که به علی حمله کرده بودند، با یک حرکت به اطراف پرت شدند. زید با چشمان خودش دید علی به عهدی که با پیامبر بسته بود وفا کرده و روی هیچ کدامشان دست بلند نمی کند، اما با چالاکی و مهارت، کاری میکند که سعد و دوستانش یکدیگر را کتک بزنند.
سعد مشتش را به طرف صورت علی پرت کرد. سعد خواست به صورت علی مشت بزند، علی جاخالی داد. مشت سعد به دیوار خورد و صدای شکسته شدن استخوان هایش قلب زید را ریش ریش کرد. سعد از درد ناله کرد و بر روی زمین غلتید.
دو نفر از دو طرف به علی حمله کردند و لحظه ای بعد با کله به هم خوردند و غش کردند. چهار نفر دیگر هم در گرد و غباری که به پا شده بود با هم درگیر بودند.
دو نفر دیگر از تیرک دیواری، که بیرون زده بود، آویزان مانده بودند و گریه می کردند. چند نفر دیگر افتان و خیزان و گریان فرار کردند.
آخر کار علی بالای سرِ سعد روی پنجه پا نشست. سعد اشک و آب دماغش یکی شده بود. انگشتان دست راستش شکسته بود و از درد ناله می کرد. علی گفت: نگفتم بهتر است معذرت بخواهی؟ حالا مثل بچه آدم بلند می شوی و می روی پی کارت! این بار به پیامبر قول دادم دست روی شما بلند نکنم؛ اما دفعه ی دیگر، قولی نخواهم داد و آن وقت بدا به حال تو و امثال تو! به ابوسفیان هم پیام بده تا رسول الله فدائیانی چون علی دارد، هیچ نابکاری جرئت نمیکند روی ایشان دست بلند کند! فهمیدی؟
سعد بلند شد. گریه کنان گفت: چشم! چشم! اوامر شما را انجام می دهم!
و چنان فرار کرد که گرد و خاک، پشت سرش لوله شد و چنان فرار کرد که پشت سرش گرد و خاکی به پا شد.
زید از پسِ کوچه بیرون آمد و گفت: چه کار کردی علی جان؟
علی لبخند زد و گفت: من دعوا را شروع نکردم.
به پیامبر خبر داده بودند که آن بیچاره ها به سختی آسیب دیده اند. حالا علی و زید در مقابل پیامبر نشسته بود.
زید گفت: یا رسول الله من شاهد بودم که علی دعوا را شروع نکرد….