کودکستان آقا مرسل

کتاب کودکستان آقا مرسل، که به قلم داوود امیریان (نویسنده خوب کودک و نوجوان که با ایشان آشنا شده‌ایم) و در 243 صفحه نگارش شده، جلد دوم کتاب گردان قاطرچی‌ها است. این کتاب هم داستانهایی از دفاع مقدس را با چاشنی طنز روایت می کند.


سیاوش قصه‌ گردان قاطرچی‌ها که از گروهان ذوالجناح بیرون آمده است و به گردان بلال ملحق شده است، دوباره درگیر گروهان ویژه‌ی دیگری می‌شود. در گروهان جدید معلمی برای آنها می‌آورند تا بچه هایی که به جبهه آمده‌اند را برای امتحان نهایی‌شان آماده کنند. او پس از چند روز معاون گروهانشان می شود و آنها امتحان های خود را به خوبی می‌گذرانند. آنها پس از برگشت از امتحانات نهایی به عملیات اعزام می‌شوند که در آن بین گشنه و تشنه یکی از دوستانشان شهید می‌شود، اما بقیه فکر می‌کنند فرار کرده. ولی در آینده متوجه اشتباه خود می‌شوند.

برشی از کتاب:

نسیم خنک صبحگاهی در پرچم‌های آویزان افتاده بود. پرچم ها مثل بال پرندگان تکان خورده و صدا می‌دادند. دسته ها و گروهان های گردان بلال با نظم و ترتیب در میدان خاکی صبحگاه به صف ایستاده بودند.

دانیال هنوز نفس نفس می‌زد. هرچند لحظه عرق پیشانی و صورتش را با آستین دست راستش پاک می‌کرد. رد شوره و عرق پشت پیراهن خاکی رنگ نظامی اش شکل کو هی وارانه داده بود.

قرائت قرآن تمام شد و همه صلوات فرستادند. آقا مرسل، فرمانده گردان، در جایگاه مخصوص ایستاد و صدای بلند و محکمش در فضا پیچید...

***

سرانجام، لحظه موعود برای سیاوش و دانیال و خیلی‌های دیگر فرارسید. در آن صبحدم خنک تابستانی که پرندگان سرخوش و سرحال در آسمان قیقاج می‌رفتند، آقا مرسل در جایگاه میدان صبحگاه گردان ایستاد. نسیم می‌وزید و شاخ و برگ درختان اطراف اردوگاه را تکان می‌داد چنان سکوتی حاکم بود که شرشر رودخانه به خوبی شنیده می‌شد. صدای آقامرسل در میان صف‌ها پیچید:  
- طبق قرار، امروز اسامی نیروهای یگان ویژه خونده میشه. اسامی که در این برگه نوشته شده.
و به برگه‌ای که در دست راستش بود اشاره کرد. دانیال، با دست سرد و خیس عرق، دست سیاوش را گرفت و فشرد. سیاوش، برای قوت دادن به دانیال به زحمت لبخند زد. لبخندی که بیشتر شکلکی خنده‌دار بود؛ اما دانیال حس و حال خندیدن نداشت. اکبر خراسانی به زحمت جلوی رعشه دست و پایش را گرفته بود. رستم و سهراب، مضطرب و دلواپس، دست هم را چنان فشار می‌دادند که نوک انگشتان دست هر دو سفید شده بود. فقط رضا گیلان‌پور بود که، بیخیال و خواب‌آلود، ژولیده و با موهای نامرتب و گوریده در هم، بین خواب و بیداری تکان تکان می‌خورد. حسین نجفی تیک عصبی‌اش عود کرده بود و پلک چپش می‌پرید...